در دنیای پیچیده و چندلایهٔ بازی تاج و تخت (Game of Thrones)، شخصیت پیتر بیلیش، مشهور به لیتل فینگر یا انگشت کوچیک، همواره حضوری جذاب و پرابهت داشت؛ مردی با بازیهای سیاسی زیرکانه و نقشههای تاریک که هوش و مهارتش در دستکاری وقایع، وی را به یکی از موثرترین کاراکترهای داستان بدل میکرد.
اما در بستر اقتباس سریالی، جریان قصه به گونهای تغییر کرد که روایت پیتر بیلیش را دگرگون ساخت. چرا که تبدیل او به فردی که سانسا استارک را به بخت سرنوشت نامیمون ازدواج با رمزی بالتون میسپارد، نه تنها شخصیتپردازیاش را از اعتبار انداخت بلکه فاصلهای عمیق با منبع اصلی، یعنی رمانهای جورج آر. آر. مارتین ایجاد نمود.

شگفتآور نیست که خود مارتین، خالق این جهان پرهیجان، از این تغییرات ناراضی است. در مصاحبهای که در کتاب Fire Cannot Kill a Dragon ثبت شده، نویسنده با تاکید بر عمق و پیچیدگی روانی لتلفینگر میگوید:
“لتلفینگر هرگز چنین کاری نمیکرد. او وسواس خاصی نسبت به سانسا دارد؛ او را همچون دختر گمشدهاش میداند، یا حتی به نوعی جایگزین کاتلین در ذهنش است. از این رو، هرگز حاضر نمیشود او را به دست کسی بسپارد که به او آسیب برساند.”
این سخنان خود گواهی است بر تضاد بزرگ میان روایت نوشتهشده و روایت تصویری.
از سوی دیگر، در سریال، داستان به گونهای پیش رفت که پیتر بیلیش، در حالی که به ظاهر در جستجوی قدرت است، به عمد یا سهواً، سانسا را به سرنوشت تلخ ازدواج با یکی از خطرناکترین شخصیتهای داستان، رمزی بولتون، واگذار میکند؛ موضوعی که بسیاری از مخاطبان را در بهت و انتقاد فرو برد.

نقدهای مارتین به این تصمیمها، تنها به شخصیت پیتر بیلیش محدود نمیشود؛ زیرا این تغییرات نه تنها باعث ضعیفتر شدن یکی از جذابترین آنتاگونیستهای دنیای وستروس شد بلکه به نوعی بار سنگینی از تراژدی و آسیب روانی را نیز بر دوش شخصیت سانسا استارک گذاشت؛ دختری که در نسخهٔ اصلی هنوز در حمايت و پرورش خانوادهٔ امنديل، در ولی اقامت دارد و ازدواج به دست رمزی بر او تحمیل نشده است.
از طرف دیگر، نویسنده سریالها، برای توجیه این تغییر روایت، معتقد است که در این نسخه پیتر بیلیش از شدت خطرناک بودن رمزی اطلاعی کامل نداشته است، و همین بیخبری باعث چنین تصمیمی شده است. اما این استدلال با توجه به شهرت لتلفینگر به هوش سرشار و آگاهی دقیق از جاذبهها و خطرات بازیهای سیاسی، چندان متقاعدکننده به نظر نمیرسد.
در گفتگوی دیگری، دیوید بنیوف، یکی از شوگانهای سریال، هدف اصلی لتلفینگر از این اقدام را بیش از هر چیز قدرتطلبی و افزایش نفوذ میداند و این که برایش اهمیتی ندارد سانسا چه سرنوشتی خواهد داشت، چرا که قدرت بر همه چیز مقدم است.

اما در نهایت، مارتین این انتخاب را به مخاطبان واگذار میکند تا خود را قضاوتکننده بدانند که آیا این دگرگونی در شخصیت پیتر بیلیش اثربخش بوده یا زخمی بر جگر داستان. از منظر او، فقدان واکنش منفی نسبت به صحنه مشابه در کتاب، آن هم زمانی که شخصیت قربانی جین پوول (Jeyne Poole) بود، نشاندهندهٔ ضعف عاطفی و تاثیرگذاری کمتر موقعیت در متن اصلی است؛ امری که اقتباس سریالی، بر خلاف ادعای خود، درست برعکس آن عمل کرد.
در پایان باید گفت که این اختلافها بیش از آنکه تنها مسالهای دربارهٔ یک شخصیت باشد، نماگر چالشهای ذاتی اقتباس ادبیات عظیم و چندوجهی به زبان تصویر و قالب سریالهای تلویزیونی هستند. همانگونه که در اسطورههای کهن نیز آمده، هر روایتِ تازه تفسیر خود را میطلبد، اما هنگامی که این دستکاریها به قیمت تضعیف وبافهٔ اصلی داستان پیش رود، به نظر میرسد روح اثر از میان میرود.
حال باید منتظر بمانیم و ببینیم که شاهکار نیمهتمام مارتین، یعنی The Winds of Winter، چه رازهایی در خود دارد و چگونه پایان حقیقی این داستان عمیق و تاریک را بازگو خواهد کرد؛ پایانی که به قول خود نویسنده، هرگز لیتل فینگر را مجبور به فداکاری نخواهد کرد و وفاداری او به سانسا، همانند مهر در قلبش، باقی خواهد ماند.