در جهان امروز سینمای فانتزی که اغلب بازسازیها به دام تکرار میافتند، نام رابرت اگرز (Robert Eggers) خود بهتنهایی یادآور جسارت و دگرگونی است. کارگردانی که با جادوگر (The Witch) و فانوس دریایی (The Lighthouse) مرز میان وحشت و اسطوره را شکست و با نوسفراتو (Nosferatu) نشان داد که بازآفرینی آثار کلاسیک میتواند تجربهای تازه و شاعرانه باشد. حالا با اعلام رسمی دنبالهی فیلم ماندگار هزارتو (Labyrinth)، پرسشی بنیادین پیش میآید: از ذهن بصری و فلسفی اگرز چه میتوان انتظار داشت؟

از هزارتو تا هزارتوی پن، دو سوی سینما فانتزی
فیلم هزارتو (Labyrinth) ساختهی جیم هنسون (Jim Henson) در دههی هشتاد میلادی، تلفیقی از خیال، موسیقی و نمادگرایی بود. دنیایی که در آن دیوید بویی (David Bowie) در نقش پادشاه گابلینها، تصویری افسانهای از قدرت، وسوسه و بلوغ ارائه کرد. حالا این میراث در دستان فیلمسازی قرار گرفته که جهانش با تاریکی، سکوت و دقت وسواسگونه در جزئیات تعریف میشود.
اگرز در آثارش نشان داده که بیش از هر چیز به «بافت» و «فضا» اهمیت میدهد. در نوسفراتو، وحشت از درون نور و سایه برمیخاست، نه از جلوههای شوکآور. اگر این دیدگاه به هزارتو منتقل شود، احتمالاً با نسخهای تاریکتر و روانشناختیتر از اثر اصلی روبهرو خواهیم بود؛ اثری که در آن خیال کودکانه جای خود را به اضطراب بلوغ و مرز لرزان میان رؤیا و کابوس میدهد.
در بررسی جایگاه این اثر، نمیتوان از فیلم هزارتوی پن (Pan’s Labyrinth, 2006) ساختهی گیرمو دل تورو (Guillermo del Toro) چشم پوشید. هرچند این دو فیلم در ظاهر اشتراک اسمی دارند، اما دو سوی متفاوت از طیف فانتزی را نمایندگی میکنند.

هزارتو جیم هنسون اثری خیالانگیز و کودکانه است که در آن فانتزی بهعنوان راهی برای فرار از واقعیت و کشف شجاعت شخصی عمل میکند. در مقابل، هزارتوی پن اثر دل تورو، بازتابی از ترسهای واقعی جهان انسان بالغ است؛ فانتزیای تلخ و فلسفی که میان جنگ، مرگ و اسطوره، پرسشی درباره معنای انسانیت مطرح میکند.

و حالا قرار گرفتن رابرت اگرز در این مسیر میتواند پیوندی میان این دو نگاه باشد: فانتزیای که نه تنها رویاپردازانه است و نه صرفاً تلخ و واقعگرایانه، بلکه ترکیبی از هر دو آفرینش جهانی که در آن جادوی کودکانه و اضطراب بزرگسالی همزمان جریان دارند.
فانتزی در دستان کسی که از ترس، معنا میسازد
در سینمای اگرز، نیروهای ماورایی بازتابی از ذهن انساناند، نه ابزار سرگرمی. او در آثارش بهجای نمایش صرف نیروهای فراطبیعی، به ریشههای اسطورهای و روانشناختی آنها میپردازد. اگر هزارتو جدید با همین رویکرد ساخته شود، میتوان انتظار داشت که این دنباله تنها یک بازسازی بصری نباشد، بلکه بازاندیشی فلسفی در مفهوم «هزارتو» بهعنوان استعارهای از ذهن، هویت و ترس باشد.
جهان امروز بیش از گذشته به نسخهای از هزارتو نیاز دارد که از جنس تردید باشد، نه قطعیت؛ اثری که مخاطب را نه به نوستالژی، بلکه به درون خود دعوت کند.
فیلم هزارتو، فانتزیای برای قرن بیستویکم
اگر هزارتو در دههی هشتاد قصهای دربارهی خیال و بلوغ بود، نسخهی اگرز میتواند بازتابی از سردرگمی انسان معاصر در برابر واقعیتهای پیچیدهتر باشد. در جهانی که فانتزی دیگر فقط پناهگاه نیست بلکه میدان نبردی برای معناست، انتظار از این پروژه چیزی فراتر از یک بازسازی کلاسیک است:
فیلمی که در آن نور و تاریکی، خیال و واقعیت، و کودک درون و انسان بالغ، در مسیرهای درهمتنیدهی هزارتو به هم میرسند.

آزمونی برای فانتزیسازان مدرن
اگرز در این مسیر در برابر چالشی دوگانه قرار دارد: حفظ روح اثر اصلی و بازتعریف آن برای نسلی که فانتزی را دیگر نه برای فرار، بلکه برای فهم جهان میخواهد. هزارتو جدید میتواند میان فانتزی کلاسیک و سینمای شاعرانه پلی بزند؛ پلی که از جادوی ملموس دههی هشتاد به تأمل فلسفی قرن بیستویکم میرسد.
فراتر از نوستالژی
در نهایت، از رابرت اگرز انتظار تکرار نمیرود، بلکه دگرگونی میخواهیم. سینمای او با زبان سکوت، فضا و جزئیات سخن میگوید؛ زبانی که اگر به جهان لابیرینت تزریق شود، شاید یکی از شاعرانهترین بازآفرینیهای فانتزی معاصر را رقم بزند.
اگر نوسفراتو بازگشت خون به بدن ژانر وحشت بود، شاید هزارتوی او بازگشت روح به بدن ژانر فانتزی باشد؛ گامی از تاریکی به سوی رویا، و از نوستالژی به سوی معنا.


