وقتی نام اسکارلت جوهانسون میآید، عمدتاً تصویر ابرقهرمانی به ذهن متبادر میشود که ده سال در لباس بلک ویدوی مارول، میان هیاهوی انفجار و جلوههای ویژه فرو رفته است؛ اما گفتگوی اخیر او با همبازیاش دیوید هاربر، پرده از بخش دیگری از تجربه بازیگریاش برداشته که کمتر به آن پرداخته شده است: چالش وجودی و حرفهای بازیگری در دل یک فرنچایز عظیم که گاه نقش را به کُدهای مکانیکی بدل میکند و قدرت نمایش فردی را مهار میکند.
جوهانسون صراحتاً به نکاتی اشاره کرد که شاید هر هنرمند سینمایی، بهویژه اهل مستقل و هنری، را به فکر وامیدارد؛
«برخی فیلمهای مارول شخصیت من را بیشتر درگیر میکرد، اما در برخی دیگر، با تعداد زیاد بازیگران و حجم عظیم داستان، احساس میکردم صرفاً ابزاری برای پیشبرد روایت کلی هستم.»
این به معنای از دست دادن جایگاه بازیگر به عنوان کانون روایت و تبدیل شدن به «دستگاهی» بود که باید چرخ داستان را بچرخاند.
این وضعیت در اثرهای بزرگ ابرقهرمانی، به ویژه در ساختار روایت موازی و مجموعهای، به وفور دیده میشود. بازیگر باید ذیل یک دنیای گسترده داستانی عمل کند که بیش از همه بر محورهای تماتیک و مقاصد داستانی کلان استوار است تا کشف شخصیت و پرداخت ظریف داخلی. به همین دلیل، بازیگرانی که به استقلال هنری مشروع احترام میگذارند، گاه از این قیدها رنج میکشند؛ چرا که استعدادشان مهار شده و هویت شخصیشان در فعالیتهای محدود پروژه گم میشود.
از منظر اجتماعی و روانشناختی، تعهد پنجونیمماهه به فیلمبرداری، که محدودیتهای چشمگیر در زندگی روزمره ایجاد میکند، مانند عدم امکان مراقبت ساده از ظاهر خود، باعث میشود بازیگر احساس اسارت و اختناق حرفهای کند. جوهانسون با تاکید بر این نکته، خبر میدهد که بازیگر در این فرآیند، در جعبهای قفل میشود که هم شغل است و هم زندان؛ به ویژه وقتی احساس میکند «کاری که انجام میدهد جذاب و درگیرکننده نیست».

در زمینه فرمی، این صحبتها به بررسی میزانسنهای پیچیده و کتابی در این آثار عظیم منجر میشود؛ جایی که اولویت با جلوههای بصری، اکشن و ساختمان روایی بزرگ است و تعاملات دقیق و ظریف احساسی اغلب قربانی میشوند. در نتیجه، بازیگر در حد نقش استاندارد یک قهرمان کاتکننده دیالوگ یا اجرای چند صحنه اکشن تقلیل مییابد.
البته، تجربیات متفاوتی میان پروژههای مختلف وجود دارد؛ مانند «کاپیتان آمریکا: سرباز زمستان» که جوهانسون آن را مثال زد و تعامل داینامیک و جذابی با شخصیت کپیتان آمریکا (کریس ایوانز) داشته است؛ نکتهای که نشاندهنده حتی خرج کردن فضای شخصیتی در دل این جهان وسیع است.
در ادامه گفتگو، شوخی هاربر درباره بازگشت بلک ویدو به دنیای مارول حساسیتی از جانب جوهانسون برانگیخت؛ او با قاطعیت اعلام کرد که ناتاشا رومانوف مرده است و
«اگر او زنده شود، نیمی از جمعیت جهان میمیرند»
و اشاره کرد که باید این قهرمان اجازه داشته باشد لحظه قهرمانی خود را داشته باشد؛ این موضع ضمن تاکید بر پایان قطعی این نقش، نکتهای است در تعارض سرسختانه با فرهنگ غولپیکر بازسازی و بازگشت مکرر شخصیتها در فرنچایزهای عظیم هالیوود.
حال با فاصله گرفتن جوهانسون از مارول، ما شاهد ورود او به پروژهای بزرگ اما با چالشهای متفاوت نیز هستیم؛ «پارک ژوراسیک: تولدی دوباره» که تحولی جدید و رخدادی بزرگ در دنیای فرنچایزهای سینمایی محسوب میشود. این نکته نیز حائز اهمیت است که بازیگران این سطح و محبوبیت، همواره در معرض انتخاب دشواری میان هنر و صنعت قرار دارند؛ انتخابی که گاه به قیمت محدود شدن قلمرو خلاقیت تمام میشود.
این تجربه جوهانسون، جانمایهای است برای بررسی وضعیت بازیگران در عصر سینمای بلکباستری؛ که چگونه در پس جذابیتهای بلاکباست و مقیاس بالا، خشمی نهفته است نسبت به تبدیل شدن به «قطعهای» در پازل کمجان روایتهای چندلایه و گسترده. برای مخاطبان ایرانی که با ادبیات مستقل و تحلیلی سینمای جهان آشنا هستند، این موضع، چراغ راهی است برای درک بهتر پیچیدگیهای حرفه بازیگری در دنیایی که هر روز بیش از پیش بر عظمت و گستردگی فرنچایزها تاکید دارد.
در پایان، لازم است به تفاوت چشمگیر روایی میان فیلمهای مارول و بارگذاری تماتیک و نقشی که بازیگر میتواند در شکلدهی به شخصیت خود ایفا کند، توجه کرد؛ نکتهای که جوهانسون با بیانی شفاف، تلنگری به دل صنعت سینما زده است و احتمالا پشت پردههای مهار شخصیتهای بزرگ را نمایان ساخته است.