بازیهای سولزبورن و خصوصا Dark Souls، عمدتا به خاطر گیمپلی بسیار سخت و البته داستانگویی غیر مستقیمشان شناخته میشوند. اگرچه که در نگاه اول ممکن است نتوانید با تمام جزئیات داستان این سری آشنا شوید، اما با کمی دقت در محیط و مطالعه آیتمهای موجود در بازی میتوانید به داستانی پر از مفاهیم فلسفی و مهم دست پیدا کنید که میتواند حتی در زندگی شما تاثیرگذار باشد.
در طول این مطلب، قرار است تا با هم ماجرای دارک سولز را مرور کرده و در ادامه، به مفهوم کلی این بازی و جهانسازیاش نگاهی داشته باشیم. با فانتازیو همراه باشید.
توجه کنید که برداشتهای مختلفی از داستان این سری بازی وجود دارد و مطلب پیش رو، صرفا برداشتهای نویسنده است
ماجرای دارک سولز از کجا آغاز شد؟

در ابتدا جهان خالی از نور بود و اژدهایان کهن در سرزمینی پوشیده از درختان سنگی حکومت میکردند. جهان به همین روال بود تا این که آتش نخستین پدید آمد و از دل آتش، تضاد معنی گرفت. سرما در برابر گرما، نور در برابر روشنایی و نهایتا مرگ در قبال زندگی.
چهار ارباب دنیای کهن، از دل این آتش ارواح قدرتمندی را بیرون کشیدند. نیتو روح مرگ، ساحره آیزالت روح زندگی، گویین روح روشنایی و در نهایت کوتولهای حقیر، روح تاریکی را از آن خود کرد و با تقسیم آن، انسانها خلق شدند. در همین زمان بود که گویین تصمیم گرفت که با نابود کردن اژدهایان کهن، عصر روشنایی را رقم بزند، ولی اژدهایان فناناپذیر بودند.
دنیا اما همیشه به این صوررت باقی نمیماند و یک روز، اژدهایی به نام سیث که به بدن بدون فلسش معروف بود، به برادران اژدهایش خیانت کرد و راز نابودی آنها، یعنی ضعفشان نسبت به ساعقه را به گویین آموخت. گویین ارتشی جمع کرد و با کمک نیتو و آیزالت دوره انقراض اژدهایان را رقم زد و امپراطوری خود را در سرزمین خدایان، لوردران بنا کرد.

سالها گذشت و گویین روز به روز قدرتمندتر شد، اما همانطور که گفتم، ظهور آتش تعادل را به جهان آورده بود و از همین رو، تاریکی کمکم در جهان لوردران پدیدار گشت. گویین که انسانها را به دلیل آن که از روح تاریکی پدید آمده بودند مقصر میدانست، آنها را در سرزمینی به نام نیو لاندو سکونت داد و با قرار دادن قطعهای از روح قدرتمندش به چهار فرمانروای این سرزمین، آنها را از پایتختش دور کرد.
با وجود تمام این اقدامات، تاریکی به گسترش خود ادامه داد و حتی چهار فرمانروا هم شیفته قدرت تاریکی شدند و به گویین پشت کردند. این اتفاق باعث شد که گویین تنفر خود از انسانها را آشکار کند و تمام نیو لاندو را به آب بست و با خوراندن روح انسانهای بختبرگشته به آتش، تلاش کرد تا آن را دوبار شعلهور کند. برخی میگویند که او انسان را نفرین کرد، تا جاودانه شود و هر بار که میمیرد، دوباره زنده شود تا در نهایت چیزی از روحش باقی نماند و به یک موجود پوچ تبدیل شود.
دیگر اطرافیان گویین هم در این میان بیتفاوت نبودند و هر یک تلاش کردند تا به نوعی جلوی این فاجعه را بگیرند، اما تمام این اقدامات با شکست مواجه شد. ملکه آیزالت به دنبال خلق آتشی جدید، آشوب را خلق کرد و خودش و دخترانش را به نابودی کشاند تا در نهایت شیاطین از دل این آتش پدید آمدند.

تلاش شوالیههای چهارگانه گویین هم بیثمر بود و اگرچه آرتوریاس، با سفرش به تاریکی معروف شد، اما در نهایت او هم نتوانست در برابر این ظلمات ایستادگی کند و شکست خورد. تمام این موارد باعث شد که در نهایت گویین خودش را در مقابل آتش قربانی کند و با اتصال آتش نخستین، اندکی زمان بخرد.
البته که نقشه گویین که حالا به ارباب مشتی خاکستر تبدیل شده بود، در این نقطه به پایان نرسیده بود. او پیشگویی بزرگی را به زبانها انداخت که طی آن بیان میشد که قرار است انسان نامردهای راهی سفر شده و با نجات دنیا، آتش را دوباره به هم متصل کند.
نامردهای که از تیمارستان نامردگان برمیخیزد، راهی سرزمین لوردران میشود، تا شاید جهان باری دیگر مسیر امید را طی کند…
چرخهای که تا هزاران سال ادامه پیدا کرد

دارک سولز یک دست شما را باز میگذاشت تا خودتان دورهی جدیدی تاریکی را بنا کنید و یا این که روشنایی را کمی بیشتر زنده نگه دارید. با این وجود این تمام ماجرا نبود.
در دارک سولز ۲، وارد سرزمینی به نام درگنلیک میشویم که هزاران سال پس از جهان بازی اول بنا شده است. ماجراهای بازی اول تبدیل به افسانهای شده که مردم حتی آن را به درستی به یاد نمیآورند و لوردهای آشنای ما، به عنوان خدایان کهنی یاد میشوند که حتی اسمشان را کسی به درستی به خاطر ندارد.
انسان فراموشکار است و چرخه تاریکی و روشنایی هم طی هزاران سال ادامه داشته و نفرین انسانها، کماکان به قوه خودش باقی است. اما پادشاه این سرزمین یعنی پادشاه وندریک، علاقهای به روشن کردن آتش نداشته و به جای این کار از سلطنت خود فاصله گرفته و تبدیل به یک موجود پوچ شده است.
درست است که ملکه ناشاندرا، قطعهای باقی مانده از روح تاریکی و البته معشوقه پادشاه در این اتفاق تاثیرگذار بوده، اما باز هم تغییری در کلیت ماجرا ایجاد نمیشود و این بار هم تصمیمگیرنده شما هستید که آتش را لینک کنید، یا به گفته آلدیا، برادر پادشاه، تلاش کنید تا با برقراری تاریکی، کماکان جهان را در تعادل نگه دارید.

اما چرا این تعادل مهم است؟ چرا باید تاریکی در مقابل آتش وجود داشته باشد؟ ماجراهای دارک سولز ۳ مثال خوبی از عدم تعادل است. جایی که برای نسلها آتش متصل باقی مانده و اربابان خاکستر بسیاری برای روشن ماندن این جهان قربانی شدهاند. اما عدم تعادل پیامدهای وحشتناکی دارد و این پیامدها را در محل پیدایش آتش نخستین در انتهای بازی پیدا میکنیم.
روشن ماندن آتش طی سالیان سال باعث شده تا امپراطوریهای بسیاری در هم آمیخته شوند و همین موضوع نظم را در جهان از بین برده است. برای همین لازم است تا دوباره تاریکی بر جهان حکومت کند تا جهان بیش از این آسیب نبیند. در واقع بازی تلاش دارد تا از افراط و تفریط و پیشامدهای حرکت مطلق به سمت هر یک از دو سمت ترازو بگوید و سنگینی بیش از حد هر یک از این ترازو، نتیجهای جز زوال و نابودی دنیا نخواهد داشت.
اما جالب است بدانید که این بازی علاوه بر این که به شما اجازه میدهد که عصر آتش را ادامه دهید یا عصر تاریکی را بالاخره آغاز کنید، یک راه دیگر هم در برابر شما قرار میدهد. این که نفرین انسانها را به عنوان یک موهبت بپذیرید و به عنوان پادشاه، حلقه آتش گویین به دور تاریکی را شکسته و عصر جدیدی را رقم بزنید.
در واقع طی این پایان شما باز هم عصر تاریکی را رقم میزنید، اما این شما هستید که نسل انسانها را برعهده میگیرید و کسی چه میداند، شاید روزی آنها را به جایگاه بالاتری برسانید؛ بالاتر سرزمین لوردران و حتی خود گویین.
آیا تاریکی در جهان دارک سولز لزوما شر است؟

همانطور که گفتم جهان دارکسولز در رابطه با تعادل است و نور و روشنایی بدون هم معنی ندارد. لزوما هم تاریکی و روشنایی معنای خیر و شر نمیدهند. پادشاهی مثل گویین که آغازگر عصر روشنایی بود، تمام انسانهای نیو لاندو را قربانی کرد و در مقابل پادشاهی مثل وندریک که تصمیم گرفت آتش را متصل نکند، شخصیتی مهربان و دلسوز برای مردمش بود.
شاید تاریکی روح انسانها در جهان سولز، به معنای آیندهی مبهم آنها باشد. آیندهای که خود باید آن را رقم بزنند و بازیکن هم به عنوان یک رهبر، آغازگر این مسیر تازه خواهد بود.