اگر داستانسرایی عمیق و تاثیرگذار را میپسندی، قطعا The Last of Us یکی از بهترین تجربههاست. اما وداع با این شاهکار فقط در قالب بازی ویدیویی معنا دارد. سال ۲۰۱۳ که این بازی منتشر شد، هیچ تجربهای مثل آن در دنیای بازیهای زامبیمحور وجود نداشت؛ بازیهایی که عمدتا فقط به جنبهٔ هکانداسلش محدود بودند و لذت ناب روایت داستانی را به بازیآفرینان ارائه نمیدادند. The Last of Us اما این قاعده را شکست، با نریشن سینمایی و داستان عمیق که همزمان حس هیجان نبرد با زامبیها را داشت.
این بازی، نمونهای بود که نشان داد بازیهای ویدیویی میتوانند شنوندهٔ قصههای قدرتمند با اجرای بصری و داستانپردازی جذاب باشند. اگرچه میتوان این بازی را تا حدی یک فیلم تعاملی دانست، به سبک بازیهای Until Dawn یا آثار Telltale، سبک آن ترکیبی از سکانسهای سینمایی و گیمپلی است، که این ترکیب باعث شده هم عشاق داستان و هم دوستداران بازی بتوانند جذب شوند.

بالا رفتن خط داستانی و درام عمیقتر، با انتشار دنبالهٔ بازی، The Last of Us Part II، ادامه یافت. جسارت تیم سازنده که پلیر را مجبور میکرد از زاویه دید «ضد قهرمان» بنگرد، باعث شد کیفیت روایتشان پیچیدهتر و انسانیتر شود. مضامینی همچون عشق، فقدان، سوگواری و بخشش تصویرهایی واقعیتر از ذهن پیچیده بشر به ما ارائه داد.

اما بیایید صادق باشیم؛ اقتباس تلویزیونی The Last of Us آنچنان هم درخشان نیست. در سطح داستان، سریال کاری متفاوت از The Walking Dead نکرده و در زمینه بازیگری نیز انتخاب بازیگران برای نقشهایی مانند الی و جوئل چندان رضایتبخش نیست. اشلی جانسون و تروی بیکر، صدای بازیگرانی که کاراکترها را به عمیقترین شکل ممکن به ما رساندند، جایگزینهای بسیار سختی برای نقشهایشان در سریال هستند. بل رامزی و پدرو پاسکال، از نظر بسیاری، مناسب این نقشها نیستند و این حس ناپیوستگی باعث میشود نتوانیم کاملاً به داستان سریال باور کنیم.
این ضعفها مشابه اقتباس Uncharted است، جایی که تام هالند و مارک والبرگ به هیچ وجه روح کاراکترها را به تصویر نکشیدند. چنین تغییراتی باعث شده اقتباسهای ناتی داگ حتی به چشم تعداد معدودی هوادار، نوعی سودجویی برای فروش بیشتر ریمستر و ریمیک باشد. این موضوع جای تأسف دارد، چرا که بازی The Last of Us چیزی بینظیر بود و تبدیلش به سریال، جادوی اصلی را به طرز غمانگیزی از دست داده است.

البته سریال برخی خطوط داستانی کوچکتر مثل رابطه عشق بین بیل و فرانک را گسترش داده، اما تغییراتی که در داستان ایجاد شده، اغلب برای راضی کردن بخش از طرفداران بازی است که از برخی عناصر روایت اصلی انتقاد داشتند. همچنان که بازی به شکلی طبیعی و عمیق روایت میشد، سریال گاه با شوخیهای غیرموزون و مونولوگهای طولانی که از نفس مخاطب میافتد، ضربهای به جدیت و فضای تیرهوتار این دنیای آخرالزمانی زده است. به خصوص صحنهای مانند صحبتهای روی ایوان خانه جوئل و الی، که در سریال بسیار ضعیفتر از بازی اجرا شد و در اثر آن، حس بنیادی آن لحظه کمرنگ شد.
این در حالیست که مجموعه انیمهای Arcane با وجود اینکه بر پایهٔ بازیای کاملاً متفاوت و فانتزی ساخته شده، توانست آزادانه و خلاقانه در داستان و جهانسازی پیش برود و مخاطب را به عمقی خاص از فرار از واقعیت و لذت داستانسرایی برساند. اما The Last of Us، در واقع بازسازی آمریکای آخرالزمانی است که در سریال، به دلیل محدودیتهای سبک و ساختار، به اندازه اثر اصلی جهانسازی و باورپذیری ندارد و مثل یک فیلم دنیای سینمایی مارول به نظر میرسد.
در نهایت، شرایط به گونهایست که احتمالا فصل سوم سریال هم دیدگاه منتقدان و بسیاری از هواداران را تغییر نخواهد داد؛ گویی اقتباس وجود نداشت تا سعی کند افسانهای را بازتعریف کند. این بار هم داستان The Last of Us فقط در قالب بازی باقی میماند، جایی که عشق، رنج، و تلاش انسانها برای بقا واقعاً احساس میشوند.